بسم رب الشهداء و الصدیقین
ماه امشب مهمان اتاق من است،برایش چای آورده ام و او از دلتنگی گرم صحبت است.
عکس های تو او را روی چشمانم گذاشت...
...از صفحه ی نمایشگر رایانه که به چشمش خورد از پشت پنجره ی اتاق،...
دلتنگی اش را با همین چشمان خود دیدم.نشان به آن نشان که دوباره رنگش پرید.
فکر میکنم از شدت هیجان فشارش افتاده.این لحظه هایش را درک میکنم.
برای همین پنجره را باز کردم و او را دعوت کردم به اتاقم.
او از تو حرف ها دارد،از خاطراتت،از آن شب بیادماندنی و تلاقی چشمانت با چشمانش...
او به من میگویداولین بار که رنگ باخت همان لحظه بود،با دیدن تو...
میگوید آن لحظه فهمیده ماه تر از خودش هم هست اما روی زمین.
لحظه ی دلبستنش به تو همان لحظه ای بود که از عشق خدا اشک در چشمانت حلقه زد
میگوید آنقدر عاشقت شده بود که دیگر تاب و توان ماه بودن نداشت.
به همه ی بسیجی های گردانت غبطه میخورد.او دوست داشت مانند آنها باشد(بسیجی گردان تو)
برای همین خدا خواست و او آن شب از نیروهای تو شد،مأموریتش پنهان کردن شما در دل شب بود
مأموریت دیگری هم داشت،تو را به یاد خدا انداخت و اشک شوق وصال...
پدرم من از عشق تو به ماه مینگرم.این ماه یادگاری شد از تو برای من...
دلتنگت که میشوم به ماه مینگرم و عکس تو را در آن میبینم...
همان لبخند ،همان نگاه ،همان اخلاص ...
و آرام میگیرم...
ماه همدم شب های من است،آری همدم شب های من...
حرف های زیادیست که میخواهم از زبان او بشنوم،و خاطرات زیادی که بیتاب شنیدنش هستم.
پدرم حالا که با او دوست شده ام دیگر نمیگزارم تنها بماند.
او هر شب مهمان من است.خیلی حرف ها دارم که با او بزنم...
خیلی دلتنگی ها که با او تقسیم کنم ...
و خیلی اشک ها که بر شانه ی او بریزم...
راستی آسمانی پدر فهمیدی چه کردیم؟...
او عکس قاب گرفته ات را در قلب من و من عکس قاب گرفته ات را در قلب او آویزان کردیم
تو در قلب منی و من به امید دیدارت..
فاطمه سادات تو (م ت)
جمعه شب،تاریخ92/12/10،ساعت 2:10 نیمه شب